گزارش «اعتماد» از نانوايان در روزگار كرونا كه تورم را ميگذرانند بدون اينكه اجازه افزايش قيمت داشته باشند
وقتي
نانوايان هم غم نان دارند
نيلوفر رسولي
خط روي پيشانياش از حرارت است، عينكش از مهيب آتش، نرمي استخوان دستهايش از آب و مهرههاي جابهجاي گردن و كمرش از ايستادنهاي مداوم. نانوايي كار جواني است و ميگويد ديگر جوانِ اين كار نيست، «جواد»، شاطر سنگك، اهل بجستان، ۳۲ سال دارد و دو فرزند، پنج قسط وام پرداختنشده، سه ماه اجارهخانه عقب افتاده و يك عمل كمر كه بيمهاي جبرانگر هزينههاي آن نيست.
خمير گنگ است و سركش، به طول پارو قد نميدهد، ميانه كار به خود ميپيچد و وا ميرود و انگشتهاي جواد را به خود نميشناسد. كاشيها سپيدند، ماسكها و كلاهها و روپوشها و دستها سپيدند، تارهاي فرق سرش هم سپيدند، سپيدي چانه اما هماني نيست كه بايد باشد، از آن روزي كه قيمت نان ثابت ماند، آردهاي يارانهاي هم رنگ ديگري به خود گرفتند، كش نيامدند، بدقلقي كردند، مايه را پس زدند و روي پارو بيتابي كردند. همه چيز از آن روزي آغاز شد كه سرعت تغيير اعداد برچسب قيمتها به پاي سرعت دم و بازدم رسيد. نان وقتي غم نانوايان شد كه گفتند نميتوانند روي قيمت نان دست بگذارند، گفتند گران شدن نان عاقبت خوشي ندارد، نان نشان است و نشانه است، نان اگر گران شود، باقي چيزها هم گران ميشوند، پرسيدند مگر باقي چيزها گران نشده است، گفتند نان اگر گران شود باقي چيزها گرانتر هم ميشوند. زير سنگيني سرماي زمستان خيابان اميرآباد، جواد از سنگيني پاروي سنگكي ميگويد، از حرفهاي كه دشوارتر از ساير شيوههاي نان پختن است، كمي از تاريخ سنگك ميداند، نام چند شاه و وزيرش را رديف ميكند، از سربازهايي ميگويد كه نان را روي سنگهاي داغ ميخواستند و نام شيخبهايي را هم ميآورد، اما ميگويد كه مدتهاست كه ديگر حوصلهاي براي خواندن ندارد، سوي چشمهايش را گرماي تنور بردهاند، دستهايش زقزق ميكنند و آنقدر غم نان دارد كه حوصلهاش را براي هميشه گم كرده باشد.
روزي سه هزار چانه خمير، روزي سه هزار مثلث سنگك، روزي سه هزار نان، روزي سه هزار زمزمه دريغ و افسوس از غم نان، غم نان شد غم «جواد» و «اوستا حسن» و «شاطرعلي»، گفتند كه كرونا جرات نكرد از ميان شعلههاي آتش راهي به ميان ريههاي نانوايان بيابد، نگفتند كه در اين بلوا اما چطور نان هم حساب و كتاب پيدا كرد، نفس نان هم به شماره افتاد و شاطراني كه روزگاري بدون حساب، نان به دست مردم ميدادند، شاطراني كه آموخته بودند نانوا در قبال نان طلب ندارد، براي نخستينبار مثل دكانداران و بازاريان چرتكه به دست گرفتند و فروخته و نفروختههايشان را شمردند يا آنطور كه خودشان ميگويند، «نان را هم كثيف پول كردند.»
پشت لايه ضحيمي از نايلون، آنسو، گدازههاي تنور تا مردمكها پيش ميروند، شب هنوز تازه است اما سوز سرماي بهمن ماه از پشت لايههاي ضخيم نايلون تا تنور ميتازد و در آستانه سرخي شعلهها پرپر ميشود. «نه جور خش چيخاردام» (چطور خرجي دربياورم) «نه جور ياشييام» (چطور زندگي كنم) «نه جور اُلوم» (چطور بميرم)، سي سال گذشته است اما «اوستا حسن» هنوز فارسي نميداند، تركياش بوي دشتهاي سبز حاشيه قزلاوزن را ميدهد، همان دشتهايي كه بربري و لواشپزهاي تهران همگي آشناي سبزهزارهايش هستند، همان دشتهايي كه وقتي اوستا حسن ۱۶ سال داشت، آفتاب و افق بيكرانشان را رها كرد، با اتوبوس اسكانيا راهي تهران شد، شهريار، افسريه، نازيآباد، منيريه، حسنآباد. سي سال، جز افق گلگون طلوع و تاريكي شب را به چشم نديد، سي سال، شش صبح تا ده و نيم شب، پشت تنور، وقت استراحت فقط جمعهها عصر بود و تمام.
«اوستا حسن» سراسر سفيد است و سفيدپوش، ميگويد كه كل تنش بوي آرد ميدهد، حتي بعد از حمام هم بوي آرد از زير ناخنهايش بيرون نميروند، سپيدي استخوانهايش اما به او بيمهري كردهاند، مهرهها ميسوزند و استخوان تير ميكشد. روي يك صندلي نشسته است، كنار تنوري كه عمر او را در خود گم كرده است، ناظر شاطري پسر و برادر جوانش است. چارهاي جز اداره فاميلي كارگاه نبود، ديگران بيمه نميكردند، كارگر فصلي كه بيمه كردن نداشت، فصلها ميآمدند و ميرفتند و «اوستا حسن»، همان كارگر فصلي بود كه كارش با معناي فصل غريبه بود. امسال، سال سخت اوستا حسن بود، اوستا حسن رفيق شاطري داشت در شهريار، ميگفتند كه پاي كرونا به كنار تنور نميرسد، كرونا اما شاطر شهريار را برد و تمام محل را عزادارش كرد، دو ماه پيش بود يا سه ماه پيش، ميگفتند كه نانوايان كرونا نميگيرند، كرونا ميگيرند، اما كسي مگر حال كارگران فصلي را هم مينويسد؟ ميپرسد كه وقتي رفتند خانه و ديارشان بيمار شدند يا پشت كوره؟
سال سخت اوستا حسن در سهميه سيصد گوني آرد ماهانه خلاصه شد، به جريمه فروختن بربريهاي خشخاشي، به رفتوآمد مكرر موتور تعزيرات، به گران شدن مايه خمير، اسفند سال گذشته كيسهاي ۹۰، حالا كيسهاي ۳۶۰ هزار تومان. شاطري با حساب و كتاب و چانه زدن سر قيمت نان بيگانه بود، حالا اما انگار «مرام شاطري» هم بايد كمكم فراموش شود، همانطور كه ميانوعده شاطران از تن ماهي به يك تكه پنير تغيير كرده است. اوستا حسن ميگويد كه آن روزها در نازيآباد و افسريه، كسي پشت دخل نمينشست، شاطر حتي سرش را بالا نميآورد كه بشمرد چند قران كم است و چند قران زياد، كسي داشت پول ميداد، كسي نداشت ميبرد، بدون سوال، بدون اصرار، حالا اما نميصرفد، آنها كه نسيه نان ميبردند، از روزي ۲۰ نفر به ۴۰ نفر رسيدهاند، حوالي خيابان كارگر شمالي، در كوچهاي فرعي، روزي حداقل ۴۰ نفر ميآيند و ميگويند كه پولي براي خريد نان ندارند، نان ميگيرند و ميروند، بعضي روزهاي بعد قرضشان را صاف ميكنند، بعضي مسافرند و هيچگاه برنميگردند، بعضي سرگردانند و بعضي حتي فردا و پسفرداهاي ديگر هم پولي براي پس دادن ندارند، زندهاند به يك قرص نان و يك بسته كوچك پنير، در كنار خيابان، زير سوز سرما.
سوز زمستان سال كرونا رنگ شعلههاي آتش تنور «شاطرعلي» را هم كمفروغ كرده است. سيني نان چهار پله پايينتر از دستگاه لواشپز است، نه نگاه شاطرعلي و نه نگاه ناندرآر به صفرهاي روي كارتخوان نميرسد، كارتخوان آنجاست، كنار دست صف نان تكي كه سوت و كور است و آن صف ديگر كه دو مرد ميانسال با شك و ترديد در آن به صف شدهاند. وسواس، صف تكي را كوتاه كرده است، در سال شيوع كرونا نان حالا ده تا يا بيست تا فروخته ميشود، مرد ميانسالي پايين پلهها زيرلب ميشمرد، دهتا، بيستتا، سيتا، چشم ميچرخاند تا دستهاي ديگري روي نان نيايند، نايلون بر ميدارد و كارت ميكشد و ميرود. چه فرقي ميكند براي «شاطرعلي»، يكي يا صدتا، سهميه آرد فقط يكچهارم از دردهاي او را ميكاهد. يكچهارمي كه از سال پيش تاكنون ثابت مانده است، در برابر سهچهارمي كه چهار برابر شده است تواني ندارد. كارگرهاي شاطرعلي هم از زنجان ميآيند، اگر مجرد باشند تا دو ماه هم پاي كار ميمانند، بيش از دو ماه نيروي جواني هم ياريگر بدن نميماند، آن سوي تهران اگر خانه و زندگي داشته باشند، چهل روز نشده بازميگردند، روزي ۲۰۰ هزار تومان، بدون حق بيمه.
دستهاي «شاطرعلي» زير آرد ميرود، چانههاي وزن شده را ورز ميدهد و ميفرستد براي دستگاه لواش، ۳۴ سال دارد و خواب شب بر او بدون كيسه آب گرم غيرممكن است. آن روزها كه تازه پدر شده بود، تا سه ماه هم بدون استراحت كار ميكرد، شاطر ماهري بود كه دكانداران نانوايي به راحتي او را از دست نميدادند و راهي خانهاش در ابهر نميكردند، حالا اما نميتواند بيشتر از بيست روز كار بكند، درد كمر تا مغز استخوانهايش را ميجود، ميگويد كه وقتي به خانه بازميگردد، ديگر توان درآغوش كشيدن و بلند كردن پسر هشت سالهاش را ندارد. دو ليوان چاي تا قبل از ناهار، دو ليوان چاي تا وقت شام و دو ليوان چاي تا زمان بازگشت به خوابگاه كوچك، اين استراحتي است كه زير تفالههاي چاي و دود سيگار غرق ميشود، ناهار و شام؟ يك تكه نان و چند قالب پنير و سبزي، يك تكه مرغ آبپز و گاهي هم يك كاسهاش. ميگويد كه ديگر صرف نميكند، مشتريها كم نشدهاند، اما نانوايي يكي از معدود كاسبيهايي هست كه در آن فروش بيشتر به معناي سود بيشتر نيست، سهميه آرد مشخص است و اگر تمام شود بايد آرد آزاد بخرند، ميگويد كه نانوايي همانقدر دشوار است كه كار در معدن، ميگويد كه بيمه اما اين را نميبيند، چند نانوا مگر ميتوانند سي سال كار مداوم را دوام بياورند تا بازنشسته شوند: «كارمند كه بازنشسته شود، هنوز جان كار كردن دارد، ما هرگز بازنشسته نميشويم، همين حالا هم بريدهايم، سي سال اگر هم توانمان برسد و كار كنيم، بعد آن توان بلند كردن يك فنجان چاي را هم نخواهيم داشت.» نانوايي شاطرعلي پايينتر از ميدان انقلاب است، جايي ميان دود اتوبوسها و تاكسيها، جايي ميان رديف ادكلنفروشيها، نانوايي شاطرعلي تنها جغرافياي اين خيابان است كه در يك سال گذشته، كرونا را به خود ديده است، بيكاري و تعطيلي را به خود ديده است اما قيمتي را تغيير نداده است، اينجا زمان هنوز در سال ۹۸ به دام افتاده است، اينجا تنها نقطهاي از خيابان كارگر است كه در آن قيمتها در سال ۹۸ حبس ماندهاند، اينجا پاي كرونا انگار به جان كارگران نرسيده است، اما سال سخت آنها را همين كرونا رقم زده است، سالي كه در آن نان، خود غمي شده است تلنبار بر دوش كارگران فصلي نانوايان.